چه چیزی باعث شد که حضرت امیرالمومنین (علیه السّلام) با صورت به زمین بیفتد و در چنین روزی چه گفتند؟

از اسماء روایت شده که هنگامیکه حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) در بستر شهادت بودند به ایشان گفتند: در زمان پدرم، جبرئیل کافور بهشتى آورد. پدرم آن را سه قسمت کرد. یک قسمت براى خودش، یک قسمت براى على و یک قسمت هم براى من. آنگاه به اسماء فرمودند: باقیمانده حنوط پدرم را که در فلان موضع است بیاور و نزد سرم بگذار.

اسماء مى گوید: وقتى من امر آن بانو را اجرا نمودم ایشان وضو گرفتند و گفتند آن عطرى را که من استعمال مى کنم بیاور و آن لباسهایى را که با آنها نماز مى خوانم حاضر کن. آنگاه سر مبارک خود را به زمین گذاشت و به اسماء فرمود: بالاى سر من بنشین هنگامى که وقت نماز فرا رسید مرا صدا کن اگر بلند شدم که هیچ و الا شخصى را به دنبال حضرت على بفرست.

لحظه احتضار و شهادت فرا رسید. بانوی دو عالم به نقطه ای خیره شدند و فرمودند:«السلام علی جبرائیل السلام علی رسول الله اللهم مع رسولک اللهم فی رضوانک و جوارک و دارک دار السلام: سلام خدا بر جبرائیل، سلام خدا بر رسول خدا، خدایا مرا در جوار فرستاده ات قرار بده، پروردگارا مرا در رضوان و در کنار خودت و خانه خودت که مقام امنیت و سلامت است مأوی ده.»

فرمودند: «اینها گروههایی از اهل آسمان هستند و این جبرائیل است و این پدرم رسول خدا(صلی الله علیه و آله) است که می فرماید:«یا بنیة اقدمی فما امامک خیر لک: عزیز دلم، بیا که آمدنت بهتر از ماندنت است.»

بعد از این سخنان، حضرت فاطمه (سلام الله علیها) چشم گشودند و فرمودند: «و علیک السلام یا قابض الارواح.» و بعد به او فرمودند:«عجّل بی و لا تعذّبنی: در ستاندن جان من تعجیل کن و از تو می خواهم که باعث سختی و رنجش من نشوی.»

و بعد به پروردگار عرض کردند:«الیک ربّی و لا الی النّار: خدایا مرا به سوی خودت و بهشتت ببر نه به سوی آتش غضبت.»

اسماء ایشان را صدا زدند، پاسخی که دریافت نشد، پارچه را از صورت مبارک ایشان کنار زدند و ملاحظه کردند که ایشان شهید شده اند، در این حین حسنین (علیهما السّلام) از راه رسیدند و فرمودند: اسماء، مادر ما در چنین ساعتى به خواب نمى ‏رفت؟ گفت: مادر شما خواب نرفته بلکه از دنیا رفته است. حضرت امام حسن(علیه السّلام) روى بدن مادر افتاد و پیکر مقدّس او را تکان مى ‏داد و مى ‏فرمود: مادر جان، قبل از اینکه روح از بدن من مفارقت کند با من تکلم کن. آنگاه حضرت امام حسین (علیه السّلام) پایین پاهای مادر آمدند و پاهاى مبارک مادر را تکان مى ‏دادند و مى ‏بوسیدند و مى ‏فرمودند: مادر جان، من فرزند تو حسین هستم. قبل از اینکه بمیرم با من صحبت کن. اسماء به ایشان گفت: اى فرزندان پیامبر نزد پدرتان حضرت امیرالمومنین(علیه السّلام) بروید و آن حضرت را از فوت مادرتان آگاه نمایید. حسنین (علیهما السّلام) از خانه خارج و به سوى مسجد روانه شدند، هنگامى که نزدیک مسجد رسیدند صدا به گریه بلند کردند. گروهى از اصحاب به حضور ایشان آمدند و گفتند: براى چه گریان هستید؟ خدا چشم شما را نگریاند. فرمودند: مادر ما از دنیا رحلت کرده است. حضرت امیرالمومنین (علیه السّلام) پس از شنیدن این خبر جانگداز با صورت به زمین افتادند و فرمودند: «بمن العزاء یا بنت محمد: اى دختر رسول خدا، به چه کسى در این مصیبت تسلیت باید گفت.»
نظرات خوانندگان
هیچ نظری وجود ندارد
نظرات
نام:
کشور:
پست الکترونیک:
نظرات: